زلزله
زندگی من
گاهی تنها ماندن بهای ادم بودن است....!
این خاطرم مال خیلی وقت پیشه.ولی هیچ وقت یادم نمیره... نصفه شب بود که زلزله اومد.من و مامانم و خواهرم خونه بودیم.من و مامانم از خواب بیدار شدیم.مامانم انقدر هول شده بود که به جای برداشتن کلید که بره درو باز کنه ساعتو برداشت و با دو رفت طرف در.دوباره برگشت کلید رو برداشت و درو باز کرد.من و مامانم رفتیم بیرون و ولی خواهرم خونه خواب بود.همسایه ها اومدن تو کوچه و قالی انداختنو من و یکی از دخترهمسایه هامون تو بقل مامانش بودیم و به حفاظهای خونشون که بر اثر زلزله میرفت سمت چپ و راست نگاه میکردیم.مامانم رفت خواهرمو بیدار کرد و اورد بیرون.وقتی میخواستیم بریم داخل خونه که چیزی بیاریم اول دمپاییمونو تو حیاط پرت میکردیم و بعد خودمون میرفتیم داخل.یک اوضایی بود.نمیدونم انداختن دمپایی تو حیاط چیکار میکرد ولی ما اینکار رو میکردیم و با جیغ میرفتیم داخل وسایل برمیداشتیم و میومدیم بیرون.الان که بهش فکر میکنم از رفتارهامون خندم میگیره.همه همسایه ها اومدن بیرون.یک زمین خالی بود اونجا قالی انداختن با چندتا چادر مسافرتی.همه رو قالی ها نشسته بودیم و با اومدن زلزله جیغ و داد میکردیم.مردها هم توی حیاط خونه عمم خوابیده بودن.یهو چندتا سگ اومدن از ته دلم جیغ زدمو عمومو صدا زدم.هرکی یه چیزی میگفت.من میگفتم:سسسگ. یکی شوهرشو صدا میزد.با جیغ و دادهای ما اقایون از توی حیاط با دو اومدن و سگ ها رو دور کردن.تا صبح زلزله اومد.من در کل 2 ساعت خوابیدم.تا صبح سوره ایه هرچی یادم میومد میخوندم.صبح ساعت 7 بود که همه وسایلاشونو جمع کردن و رفتن خونشون.صرف نظر از زلزله شب خوبی بود.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 1100
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1